۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

نیم نگاهی به لباس سیاهی که من را در برگرفته می اندازم ونمی دانم بر من چه خواهد گذشت؟
وحشتناک ترین لحظات عمرم را پشت سر گذاشتم بدن بی جان انکه صدای شیرینش همیشه در گوشم می لغزد را در زیر خروارها خاک گذاشتیم تا بخوابد.بدون دغدغه نگرانی ها ودردهایش.او ارام گرفته بعد از سالها انتظار....اما ما نفس کشیدنمان اغشته با درد است.درد او را رها کرد و ما را در اغوش گرفت.نبودن فیزیکی اش عجیب سخت است.نمی دانستم رهایی این قدر اسان است.فقط به تو که دوستت دارم و اکنون حتما مرا با یکی از ان لبخندهای معروفت نگاه می کنی می گویم روحت شاد مامانی اسوده بخواب

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر