۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

هم وطن کجایی

هوا بوی گرد وغبار تنهایی می داد.از جابرخاستی.دوان به سوی پنجره رفتی.برقی در چشمانت می دیدم.زمزمه کردی وقتش رسیده.باید همه دست به دست هم بدهیم باید کشورمان امیدمان را نجات دهیم.وقتی دستمال سبز مزین به نام حسین(ع)را به سرت می بستی با افتخار نگاهت کردم.باخودم گفتم مرحبا به این دلیری.افرین به عشق تو به وطنت.نگاهی کردی ودر سکوت رفتی.منتظرت ماندم.شب غرق ناله ونفرین وظلم بود.گفتم الله اکبر.دو روز گذشت ومن همچنان منتظرم.غبار غم شهر رادر برگرفته وتنها فریاد الله اکبر است که به نبرد با شب سیاه می رود.امروز اما دیدمت چه سبکبال ورها بودی.سفیدسفید به رنگ راستی وعدالت.دیگر کبودوزخمی واندوهگین نبودی.با التماس صدایت کردم.اما توباان بالهای سفیدت پرواز می کردی واوج می گرفتی.فریاد زدم هموطن کجا می روی؟به سوی کدام دیار این چنین ازاد پرواز می کنی؟
اما میایی.می دانم می ایی.می ایی وبا خون پاکت درکشورمان ازادی جاوید رابه ما هدیه می کنی.................

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

می نویسم تا جان در بدن دارم


شاید بهترین نباشم

شاید شجاع ترین نباشم

شاید غیورترین نباشم

ولی من هستم چون ایرانیم وتا اخرین تپش قلبم خواهم ماند.